جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۲

چو در عالم تویی درمان دردم

چگونه از در تو بازگردم

غم هجران به جان من اثر کرد

نگر در آب چشم و روی زردم

گمانم بود کز وصلت خورم بر

ولی جز خون دل از تو نخوردم

نکردم جز وفا و مهربانی

بسی جور و جفا از عشق بردم

کنم عهدی که من تا زنده باشم

به گرد کوی مه رویان نگردم

حذر می کن ز دلهای پر آتش

بترش از آب چشم و آه سردم

ندیدم جز جفا و جور و خواری

به جان راه وفاداری سپردم

اگر جفتست او با ناز و عشرت

من مسکین ز خواب و خورد فردم

وفا هر چند جانا در جهان نیست

بگو غیر از وفاداری چه کردم