جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۱

تا جهانست به سر گرد جهان می‌گردم

در تکاپوی تو ای دوست به عالم فردم

عهد کردم که نگردم ز تو تا جان دارم

ور بگردم من از این عهد و وفا نامردم

وقت آنست که رحمی بکنی بر دل من

که رسیده‌ست به غایت ز فراقت دردم

مُردم از تیغ جفای تو نگارا دریاب

تا به کی نیش زنی بر جگر ما هر دم

چه دهم شرح که آن یار جفاپیشه چه کرد

یا من خسته ز جورش چه جفاها بَردم

بارم اندر دل از آن سیب زنخ هست مدام

وز فراق رخ زیبای تو چون بِه زردم

کردم اندر سر و کارش دو جهان را چه کنم

کردم این ابلهی و کردم و با خود کردم