جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۱

من که عمری در جهان گردیده ام

مثل رویش کافرم گردیده ام

دیده ام خوبان و مهرویان بسی

مهر رویش در جهان بگزیده ام

در چمن بر یاد قدش هر زمان

پای سرو و نارون بوسیده ام

نسبت زلفش به عنبر کرده ام

همچو مار از غبن آن پیچیده ام

من طمع در هجر آن آرام جان

از دل و جان بر بدن ببریده ام

ای مسلمانان ز درد هجر او

جامه جان بر بدن بدریده ام

بر نمی آید دلم با درد عشق

من درین معنی بسی کوشیده ام

ای بسا شبها که تا هنگام صبح

بر سر خاک رهش غلطیده ام

همچو شب تاریک می بینم جهان

بی رخت ای نور هر دو دیده ام