جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۸

نازنینا من ز جانت بنده ام

بنده ی عشق توأم تا زنده ام

گر قبول افتم تو را در بندگی

بنده ای با طالع فرخنده ام

چون قدت سروی ندیدم راستی

همچو رخسارت مهی تابنده ام

سرو جانی سایه ای بر ما فکن

سایه ای باید به سر پاینده ام

در شب دیجور هجران از خیال

نور بخشی زان رخ تابنده ام

من چو غوّاصان بحر هجر تو

درّ وصلت را ز جان جوینده ام

تا مرا در تن بود جان در جهان

شکر الطاف تو را گوینده ام