جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۱

دل به غم تو بسته ام و از همه خلق رسته ام

چون سر زلف خویشتن چند کنی شکسته ام

یاد من آر از کرم زآنکه به یاد وصل تو

شاد نگشت خاطرم تا به غمت نشسته ام

تا به غمت نشسته ام ای بت دلربای من

رشته مهر و دوستی از همه کس گسسته ام

گر ز کمان ابروان تیر جفا گشاده ای

دیده گشاده بر رخت دل به جفات بسته ام

پرده برافکن از رخت تا نظری ببینمت

زآنکه به روی چون مهت فال بود خجسته ام

چند کشم جفای تو چند برم عنای تو

دست خود از وفای تو و از دل خویش بسته ام

رحم کن ای حبیب من لطف کن ای طبیب من

شربتی از لبم بده کز تو عظیم خسته ام

جان و جهان و صبر و دل در سر کار عشق شد

با همه درد دل کنون از غم تو نرسته ام