قرار برد ز دل زلف بیقرار توام
نظر به حال جهان کن که بیقرار توام
ز تشنگی به لب آمد عزیز جان چه کنم
که در فراق لب لعل آبدار توام
اگر چو سرو روان سر کشی ز ما چه عجب
از آن که در ره عشق تو خاکسار توام
ز جور دشمنم ای دوست جان رسید به لب
به غور من برس ای جان چو دوستدار توام
هزار بنده بود بهتر از منت لیکن
تویی چو گل به گلستان و من هزار توام
شبی به روی تو تشبیه کردهام مه را
خجالتیم از آن هست و شرمسار توام
ز بادهٔ لب لعل تو بودهام سرمست
گذشت عمر و هنوز آنکه در خمار توام