جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۶

یک نظر گر می کنی بر حال ما، ما را تمام

هم عنایت کرد باید بر من ای ماه تمام

چشم بختم ز انتظارت گشت چون دریای خون

برنیاید خاطرم را زان لب شیرینت کام

تا به کی داری روا جانا که رود خون رود

در فراق روی خوبت از دو چشم ما مدام

تا به کی همچون صراحی خون رود در دل مرا

تا به کی سرگشته گردم در جهان مانند جام

چون طبیب من علاج مایه سودا نداشت

لاجرم ناپخته می باید مرا سودای خام

عشق او بازست و باز از سر گرفتن خوش بود

لیک دل در چنگ او افتاده مسکین چون حمام

توسنی بودم به تندی بدلگام و کینه جوی

از جفای چرخ گشتم در فراق دوست رام