نمیبیند دلم از یار خود کام
فغان از دور جور چرخ خودکام
مزاجش توسن و بدخوی و تندست
که در عالم نشد با هیچکس رام
ز جورش هست بر جای گلم خار
به جای بادهام زهرست در کام
نکرد آخر جهان با کس وفایی
نکویی کن که تا گردی نکونام
نداد او کام دل تا خون نگردید
بباید ساختن با خویش ناکام
در او آرام جستن نیست ممکن
که نگرفتهست هرگز با کس آرام
مکن بر چرخ سفله اعتمادی
مشو مغرور بر حسن ای دلارام
مسوزم جان به نار هجر جانا
منه بر پای دل از زلف خود دام
به وصلم شاد گردان ای دو دیده
بگفتا رو، که این سودا بود خام
من از عشق تو باری سخت زارم
نمیدانم که چون باشد سرانجام