جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۰

ای رخت همچو صبح و زلف چو شام

نیست بی روی تو مرا آرام

سرو نازا گذر کن اندر باغ

تا کنم پیش قامت تو قیام

راست گفتم به سرو بستانی

لاف بالا شدست بر تو حرام

با وجود قدش تو را نرسد

سرکشی ای بلند بی هندام

سرو چو بیش هست چوبین پای

تو بتی سرو قد سیم اندام

نسبت روی تو به گل نکنم

زآنکه هستی به رخ چو ماه تمام

وقت گل در چمن اگر مردی

لب جان برمگیر از لب جام

جگرم همچو لاله سوخت ز غم

نازنینا به یاد باده خام

بس به هجران تو بکوشیدم

توسن وصل تو نگشتم رام

بس شنیدیم تلخ از آن دهنش

تا از آن لب مگر رسیم به کام

کام دل برنیامد از لب دوست

لیکن اندر جهان شدم بدنام