جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۸

به زلف سرکش شوریده چون شام

کشیدست او جهانی را در آن دام

به روی چون صبوح باده نوشان

مسلمانان که دیده صبح با شام

ندیده نوشی از لعل لبانت

ز صبرم در فراقت تلخ شد کام

مر آرام دل وصل تو باشد

که در هجران نمی گیرد دل آرام

ز روی لطف بنوازم خدا را

بده از باده وصلم یکی جام

دلم در آتش هجران زمانهاست

فتاده دلبرا ز اندیشه خام

دل مجروح غمگینم بدین سان

روا داری ندیده در جهان کام

چو کام از لعل یارم برنیاید

بباید صبرم از وی کرد ناکام