جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۷

ای دیدهٔ جان جهان در شست زلفت بسته دل

محراب ابروی تو را از جان شده پیوسته دل

از دست جوری کز غمت بر خاطر محزون رسید

گفتم مگر در عشق تو یک دم شود آهسته دل

لیکن غلط کردم دوای درد عشقت چون کنم

جانی به عشقت می‌دهد حالی به غم این خسته‌دل

از شدّت هجران آن روی چو مه آخر چرا

ای نور چشم من چرا کردی چو زلف اشکسته دل

گرچه به لعل دلکشت دست مرادم کمترست

در دام زلف سرکشت ای جان شده پابسته دل

جانی که در جان و جهان باشد خریدار رخت

در پیش زلف و خال تو همچون بنفشه دسته دل

جان بسته بادام چشم و قند آن لعل لبیم

دارد تمنّا در جهان یک بوسه‌ای زان پسته دل