جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۴

ای خیال روی تو سلطان دل

خود چه جوری می کند بر جان دل

هجر رویت خون گشاد از چشم جان

دیده ی بیچاره شد مهمان دل

دردم از حد رفت ای دلبر مگر

لعل جان بخشت کند درمان دل

عرض و نام و ننگ من بر باد رفت

عشق تو بردم سر و سامان دل

بهر عید رویت ای زیبا نگار

گشت جان نازنین قربان دل

کرد بر جانم ستم آن دل بسی

چون کنم تا کی برم فرمان دل

دل به جان آمد ز دست دیده ام

گفت چند ایذا کنی درشان دل

دیده او را در بلا می افکند

پس چه باشد این همه تاوان دل

دل به دریای غمت مستغرقست

عاقبت تا چون شود پایان دل

ای دل و دیده نباشد در جهان

دیده را جز روی تو بستان دل