جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۱

روی تو شد صبح جان زلف تو شد شام دل

شام نگویم ورا هست کنون دام دل

کام دلم تلخ شد از شب هجران او

آن بت دلجو نداد یک نفسم کام دل

سنگ جفایت مزن بر دل مسکین من

تا ز غم هجر تو بشکندم جام دل

با همه سودای من کز سر زلف تو هست

در سر من ای پسر پخته نشد خام دل

تا بودم در جهان نام و نشان از غمت

تا به کجا می رسد با تو سرانجام دل

در غمت آغاز عشق هست به نامم چنین

وصل توأم کام جان روی تو آرام دل

دل شد و جان در غمت رفت به باد هوا

نیست مرا در جهان ای دل و جان نام دل