جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۸

جهان خرّم و ما چنین تنگ دل

ز جور بتی مهوش سنگ دل

اگر هست چشم خوش او خمار

مرا او گرفتست در چنگ دل

مرا میل بر صلح و در وصل دوست

ورا صلح بر هجر و بر جنگ دل

چو مطرب زند راه وصلش ز جان

به صوتم دو گوش و به آهنگ دل

کسی را که بهرام باشد نوند

چگونه دهد او بجز جنگ دل

اگر بخت یاری دهد دلبرا

بشویم به فضل تو از زنگ دل

جهان در سر کار او شد خراب

از آنم چنین خسته و تنگ دل