جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۴

به تلخی شب هجران و بامداد وصال

به هر دو نرگس جادوی دوست و آن خط و خال

بدان دو زلف پرآشوب فتنه انگیزش

بدان دو ابروی پیوسته اش به شکل هلال

به آتش رخ چون لاله رنگ دلبر من

بدان دهان گهربار او چو آب زلال

که در فراق تو جانا جهان نمی بینم

مرا ز جان و جهان بی رخ تو هست ملال

دل تو شاد ز ایام باد در همه دم

معین و یار تو بادا خدای در همه حال

شبی به وصل نوازم که شد مرا دامن

ز خون دیده هجران کشیده مالامال

که گفت بر تو که با خستگان جفا می کن

که کرد خون دل خلق شهر بر تو حلال

رسیده حال من بی نوا به غایت شوق

گذشته حسن دلاویز تو به اوج کمال

دلا ز دست حریفان خود چو نی مخروش

چو دف مباش دو روی و چو چنگ هیچ منال