جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۳

دل به زلفت داده ام ز آنم پریشانست حال

نیک سودایی شدستم دلبرا ز آن خط و خال

حال من چون زلف و خالت شد پریشان در غمت

خود نپرسیدی تو روزی کز غمت چونست حال

من چو از جان گشته ام مشتاق دیدارت چنین

از من خاکی چرا ای دوست بگرفتت ملال

ساحران چشم مستت ای نگارین از چه روی

وصل ما کردت حرام و خون ما کردت حلال

تکیه بر حسن ای عزیز من نباید کرد بیش

زآنکه حسن خوبرویان زود می یابد زوال

گر کمال عشق من بر حسنت افزاید چه باک

حسن را باشد زوال و عشق را باشد کمال

روز هجرانت مرا از پا درآوردست زود

حسبة لله شبی کن دستگیریم از وصال

نیستم در عشق تو فریادرس کس در جهان

جز خیالت جز خیالت جز خیال

خضر جان ما تویی آمد به لب جانم ز غم

از چه می داری دریغ از تشنه لب آب زلال