جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۰

ای برده رخت ز روی گل رنگ

یارب دل تو دلست یا سنگ

صلحست و صفا میان احباب

با مات چرا همه بود جنگ

گر تیغ زنی ز دست و بازو

دل چون گسلد ز دامنت چنگ

نزدیک بود غم تو چون جان

گر دور شود هزار فرسنگ

با عشق تو عقل برنیاید

عقلست زبون و عشق سرهنگ

مهر رخ تو چو آفتابست

دل دست زده در او چو حرچنگ

از چشم تو عالمیست سرمست

ای چون دهنت دل جهان تنگ

دیدم گل روی دوست در باغ

گفتم نه که عارضیست گلرنگ

سنگین دل و بی وفا نگاریست

وانگاه به سر جفاش پا سنگ

سرو از قد سرکشت گرفتست

در جلوه قامت این همه ننگ

شکرست که صیقل غم تو

بزدود ز لوح خاطرم رنگ

چون عود که گوشمال یابم

بر چنگ مرا زنند چون چنگ

ور همچو دفم قفا بدرد

چون نی بکشم به یادش آهنگ