جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۷

اگر ز دل کشم آهی به غم من غمناک

فتد ز آتش آهم غریو در افلاک

اگرچه غمزه شوخ تو خون جانم ریخت

حلال کردمت ای نور دیده از دل پاک

گر آن نگار ستمگر مرا به تیغ جفا

بکشت و مشکلم این کاو نبست بر فتراک

یقین که در غم هجران تو نخواهم زیست

غم فراق تو باشد مرا نه بیم هلاک

جهان و جان و تن و روح ما به تو زنده ست

اگر فدای رضای تو سر کنیم چه باک

گر آستین وصالت شبی به دست آید

کنیم جامه جان راست تا به دامن چاک

ز آب وصل تو باری همی زدم بر دل

زآتش شب هجرم نشانده ای بر خاک