جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۶

به جان رسید دل من ز گردش افلاک

شدست جامه صبرم ز دست هجران چاک

ز نوشداروی وصلم به جان رسان ورنی

چو جان رسید به لب حاصلم چه از تریاک

اگرچه ترک من خسته دل نگار بگفت

به ترک دوست نگویم به جان او حاشاک

اگر کنم گذری بر دلش عجب نبود

چرا که در دل دریا گذر کند خاشاک

زلال وصل توأم در دهان جان باشد

هزار سال چو خفتم هنوز در دل خاک

اگر به وعده وصلت امید خواهد بود

مرا ز طعنه بدگوی و از رقیب چه باک

شکار تیغ فراقت مگر منم به جهان

چو کُشتیم به جفا هم ببند بر فتراک