جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۱

بر لب آمد جان ما از اشتیاق

شد چو صبرم تلخ از هجران مذاق

از دو چشم پر غمم خون می چکد

یک زمان از شوق و یک دم از فراق

در فراق روی خوبت ای صنم

با غمت جفتست دل و ز صبر طاق

خوبرویان را وفا کمتر بود

با وفا حسنش نباشد اتّفاق

اتّفاقی باید اندر دوستی

تا به کی باشد میان ما نفاق

گرچه یارم فارغست از مخلصان

ما به روی دوست داریم اشتیاق

گر تو کامم برنیاری در جهان

دلبرا حکمی بود مالا یطاق