قدّش صنوبریست روان در میان باغ
دارد بر آستین ز گل و نسترن فراغ
از پیش ما جدا مشو ای جان که در تنم
جان جهانیان تویی ای چشم و ای چراغ
از دست باد صبح نسیمی به ما فرست
از زلف عنبرین که بیاسایدم دماغ
یک شب به وصل خویش نوازم که سالها
تا بر دلم نهاده ای از هجر خویش داغ
همچون قدت نخاست سهی سرو در چمن
نشکفت چون رخ تو گلی در میان باغ