جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۵

دادم به دستت مسکین دل ریش

با تو چه گویم حال دل خویش

مسکین دلم شد ریش از جفایت

بر ریش دارم هر لحظه صد نیش

۳

سلطان حسنی از روی لطفت

رحمی بفرما بر حال درویش

عید رخت را ای نور دیده

جان را به قربان دارم درین کیش

زار و نزارم از درد هجران

از حال زارم روزی بیندیش

۶

بر من ستمها بیرون شد از حد

مپسند جانا آخر بیندیش

از بس که زاری کردم ز عشقت

بر من ببخشود بیگانه و خویش

کار جهانی یکسر خرابست

مشنو نگارا قول بداندیش