جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۲

تو جوری می کنی بر من ز حد بیش

مکن زین بیش و از آهم بیندیش

مرا ریشست دل از جور ایام

تو هم بر ریش من جانا مزن نیش

نمک از لب مزن بر ریش جانم

نمک مشکل توان زد بر سر ریش

بیا ای عید روی ماهرویان

که تا قربان شوم هر دم درین کیش

جفا تا کی برم در درد عشقت

من بیچاره از بیگانه و خویش

تو سلطانی و من درویش مسکین

ز بهر حق نظر می کن به درویش

به دل گفتم برو گر بینیش روی

فدا کن در جهان جان و میندیش