به جان آمد دل من از جفایش
خدا را با که گویم ماجرایش
من آن دستانهای او چه گویم
چهها دیدم من از جور جفایش
به خاطر هجر جانم را خراشید
گلی کی چیدم از باغ رضایش
دلم با عشق او خو کرد عمری
کنون از هجر میباید جزایش
دلا دانی که شاهی کامکاری
چه غم باشد ز احوال گدایش
مسلمانان به غم مسکین دل من
چه جوری میکشد دایم برایش
به کنج عافیت ننشست باری
هرآن کاو بد کند بیند سزایش
چو سرو ار بگذرد روزی به سویم
کنم در چشمههای چشم جایش
خبر دارد نگار بی وفایم
که از جان شد جهانی مبتلایش
اگر در کلبه احزانم آید
کنم جان را نثار خاک پایش
نثار گل برافشان بر سر ای دل
که چندانی نمیباشد بقایش
رسیدش جان به لب رنجور عشقت
چه باشد گر کنی از لب دوایش