جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۸

گر شبی سوی من خسته دل افتد رایش

چه تفاوت کند از رای جهان آرایش

گر عنانی ز عنایت سوی ما گرداند

جان فشانیم به جای سرو زر در پایش

گر خرامد قد چون سرو روانت در باغ

هیچ شک نیست که در دیده ی ما شد جایش

آنکه شب تا به سحر در غم تو بخروشد

فارغی ای صنم از دیده ی خون پالایش

فارغ از جنّت فردوس بود خاطر او

که شبی بر سر کوی تو بود مأوایش

خلق گویند برو ترک غمش گو چکنم

نیست در زیر کبودی فلک همتایش

آنکه روزی ز سر زلف تو بویی بشنید

نبود در دو جهان با دگری پروایش

دل خلقی به جهان خون شده از قامت او

این بلا بین که دلم می کشد از بالایش

گفتمش خاک رهم ز آتش دل آبم ده

گفت وصلم همه بادست تو می پیمایش