جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۹

ما را بجز خیال تو کس نیست هم نفس

بی تو نمی توان که برآریم یک نفس

در بحر غم فتاده منم در فراق تو

ای نور هر دو دیده به فریاد ما برس

دلبر به خواب صبحدم و نیستش خبر

کز چشمه دو چشم جهان می رود ارس

خوش خفته در کجاوه ی نازی چه غم خوری

زآنکس که ناله ها زند از شوق چون جرس

تیغ فراق بازوی صبرم شکست و ما

از دوست صبر چون بتوانیم زین سپس

بلبل صفت مقید بند و بلا شدیم

روزی .... که تا بشکنم قفس

عشق تو شاهباز و من خسته دل ضعیف

با باز عشق روی تو بازی کند مگس