جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۸

ما در میان عاشقان عشق خدا داریم و بس

آن دل نباشد کاو بود خالی ز یادش یک نفس

فریاد خوانم در غمش چون عندلیب از بوستان

جانم ز شوق آمد به لب آخر به فریادم برس

حالیست بس مشکل مرا ای دوستان تدبیر چیست؟

نی در فراقم طاقتی نی بر وصالم دست رس

هر دل هوایی می کند هر سر در او سودا بسی

دانی که جز لطفت مرا دیگر نباشد هیچ کس

طوطی دل نالان شده اندر هوای وصل تو

دلداده ی بیچاره ای تا چند باشد در قفس

ای دل مترس از کس برو در کوی او شو معتکف

زیرا که در شب محتسب هرگز نترسد از عسس

عمریست تا جان می دهم بر بوی وصلت در جهان

دارم ز عشق روی تو در دل هوا در سر هوس