جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۶

جانا به جان تو که به فریاد ما برس

وز آه سوزناک جگر خستگان بترس

افتادگان عشق مکن پایمال جور

مغرور آن مشو که مرا هست دسترس

یک لحظه یاد آن نکنی کاو به عمر خویش

بی یاد روی تو نکشیده‌ست یک نفس

جان جهان خراب شد از جور هر کسی

آخر ز روی لطف به غور جهان برس

غمخواری جهان به تو ای شاه واجبست

چون در جهان بجز تو نداریم هیچ کس

عمریست ما هوای تو در سر گرفته‌ایم

شبهاست تا که خواب نکردیم ازین هوس

دستان ز شاخ سرو سراید به داستان

کاخر که کرد بلبل شوریده در قفس

فکری ز طعن اهل جهان نیست در دلم

زان رو که محتسب نکند فکر از عسس