چون من ندارم جز تو کس جز تو ندارم هیچکس
فریاد خوانم بر درت آخر به فریادم برس
آشفتهام چون موی تو بر آرزوی روی تو
سرگشتهام در کوی تو بر تو ندارم دسترس
گفتم ز لعلت خستهام یک شربت آبی ده مرا
آمد به گوشم زان دو لب گفتا که ما را از تو بس
کشتی در افکن ای دل مسکین ببین در بحر غم
سیل فراقش را که چون بگرفت ما را پیش و پس
گرچه تویی فارغ ز ما ما را میسّر چون شود
دوری ز روی مهوشت ای نور دیده یک نفس
تا دل هوایی میبرد در دیدن دیدار تو
این دیدهٔ مهجور را خوابش نیاید از هوس
در آرزوی روی چو گلبرگ تو در صبحدم
فریاد شوقی میزنم مانند بلبل در قفس
خالی ز عنبر کردهای بر لعل جان بخشت یقین
شکّر فروشان لبت خالی نباشند از مگس
کردم جهانی در سرت سر کردهای با ما گران
ظلمی چنین ای نازنین جایز ندارد هیچکس