جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۳

جفا نمود دلم بر سر وفاست هنوز

اگرچه درد فرستادم او دواست هنوز

اگرچه بر سر جنگست با من مسکین

به جان دوست که دل بر سر صفاست هنوز

ازین طرف همه شوقست و اشتیاق وصال

از آن طرف همه جنگست و ماجراست هنوز

اگرچه خوان وصالش به دیگران عامست

دلم به کوی شب وصل او گداست هنوز

خیال روی تو با ما قرین شده شب و روز

صبا بگوی که بی وصل ما چراست هنوز

بجز صبا که تواند که حال ما گوید

چرا که محرم راز دلم صباست هنوز

دلم به یک شبه درد فراق چون گشته‌ست

غم تو گفت که مسکین دلت کجاست هنوز