جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۱

تا چند کِشیم از جگر این آه جگرسوز

تا چند خوریم از ستمت تیغ جگردوز

تا چند بُوَد وعدهٔ وصل تو به فردا

کامم ز لب لعل خود اِی جان بده امروز

کام من دل‌خستهٔ مهجور روا کن

زان رو که بباید شد از این کاخ دل‌افروز

ای مایهٔ عمر تو فزون باد ز هر چیز

بر تخت شهی جای تو با طالع فیروز

نوروز به هر سال یکی روز بُوَد لیک

هر صبح‌دمی بادْ تو را روز ز نوروز

سال و مه و روزت همه نو باد ز گیتی

دایم همه شب باد تو را روز چو نوروز

ما خود ستم و جور ز بیگانه کشیدیم

از خویش کشیدند مکافات چنان روز

از کار جهان تنگ مشو ای دل غمگین

در خلوت جان شمعِ رضایی تو برافروز