ای تو چون محمود و من در بندگی همچون ایاز
بی نیاز از خلق و خلقی را به دیدارت نیاز
ای صبا با زلف یارم چند بازی کز حسد
سوختم بازی رها کن بیش ازین با او مباز
هر که را افتاد بر محراب ابروی تو چشم
کافرست ار پیش محرابت نیاید در نماز
در میان بندگانت بندهای بیچارهام
سایهٔ رحمت مگیر از بندهٔ بیچاره باز
گفته بودی کار مسکینان بسازم بعد ازین
نیست مسکینتر ز من کار من مسکین بساز
میزنم بر روی چون زر سکّهٔ سیماب اشک
تا تنم در بوتهٔ مهر تو آید در گداز
سرو ناز از رشک آن قامت قیامت می کند
یک زمان بخرام تا از پا درآید سرو ناز
از نیاز من حذر کن گاه گاه ای نازنین
جانم از نازت به جان آمد مکن زین بیش ناز
گرچه باز از جور چرخ نامساعد شد زبون
جان نیارد برد گنجشک ضعیف از چنگ باز
تا جهان بودهست احوال جهان را لازمست
هر فرازی را نشیب و هر نشیبی را فراز