نکهت خطّست یا بوی بنفشه یا عبیر
یا نسیم زلف دلدارم که باشد دلپذیر
بوی زلفت چون بنفشه سود میدارد عظیم
در دماغ جان من زان روی باشم ناگزیر
جان ز من خواهی نگارا تا فرستم پیشکش
زآنکه میدانی بجز جان هیچ نبود با فقیر
با وجود این همه فقر و بلای فاقه هم
جان به نزد همّت صاحبدلان باشد حقیر
راست میپرسی ز ما چون قامت او سرو نیست
جز خیال روی او ما را نباشد دستگیر
در حدم ناید قدش زیرا که باشد بی عوض
در خیالم نگذرد از بس که باشد بی نظیر
من جوانی دادهام بر باد عشق از جور یار
تا نگویی یک زمان آسودهام از چرخ پیر
صبر فرمایی مرا در عاشقی مشکل بود
طفلِ راه عشق تو چون صبر بتواند ز شیر
من به امیدی دهم جان تا نظر بر ما کند
آه اگر لطفش نباشد در جهانم دستگیر