جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۵

نکهت خطّست یا بوی بنفشه یا عبیر

یا نسیم زلف دلدارم که باشد دلپذیر

بوی زلفت چون بنفشه سود می دارد عظیم

در دماغ جان من زان روی باشم ناگزیر

جان ز من خواهی نگارا تا فرستم پیش کش

زآنکه می دانی بجز جان هیچ نبود با فقیر

با وجود این همه فقر و بلای فاقه هم

جان به نزد همّت صاحبدلان باشد حقیر

راست می پرسی ز ما چون قامت او سرو نیست

جز خیال روی او ما را نباشد دستگیر

در حدم ناید قدش زیرا که باشد بی عوض

در خیالم نگذرد از بس که باشد بی نظیر

من جوانی داده ام بر باد عشق از جور یار

تا نگویی یک زمان آسوده ام از چرخ پیر

صبر فرمایی مرا در عاشقی مشکل بود

طفل راه عشق تو چون صبر بتواند ز شیر

من به امیدی دهم جان تا نظر بر ما کند

آه اگر لطفش نباشد در جهانم دستگیر