جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۴

ای مسلمانان بتی دارم به غایت دلپذیر

چابک و رعنا و چست و نازنین و دلپذیر

صبر فرماید مرا در عاشقی آن بی وفا

تا کی آخر طفل مسکین صبر بتواند ز شیر

وصل یار نازنین و خلوتی جوی از رقیب

ای جوان گر هوش داری گوش کن از عقل پیر

در من این عیبست آخر چون ز سر بیرون کنم

من ز روی خوب و بانگ چنگ باشم ناگزیر

دل سپر کردم ندادم ترکش امّا تا به کی

چون کمانم گه کشد گه دورم اندازد چو تیر

روز وصل دلبران را قدر چون نشناختی

ای دل بیچاره چون هجران درآمد بازگیر

چون طلبکار وصال کعبه جانان منم

باشد اندر راه ما خار مغیلان چون حریر

گر نوازد یک شبم آخر چه نقصان آیدش

گر جهان روشن شود از وصل آن ماه منیر