رخت را ماه نایب مینماید
خطت را مشک کاتب مینماید
رخت سلطان حسن یک سوار است
که دو ابروش حاجب مینماید
رخت را صبح صادق کس ندیده است
اگرچه صد عجایب مینماید
چو در عشق صادق نیست یک تن
همیشه صبح کاذب مینماید
ندانم تا چو رویت آفتابی
مشارق یا مغارب مینماید
چو زلفت نیز زناری به صد سال
نه رهبان و نه راهب مینماید
چه شیوه دارد آخر غمزهٔ تو
که خونریزیش واجب مینماید
ز دیوان جهان هر روز صد خونش
چنین دانم که راتب مینماید
عجب برجی است درج دلستانت
که دو رسته کواکب مینماید
ز عشقت چون کنم توبه که از عشق
نخستین مست تایب مینماید
بسی با عشق تو عقلم چخیده است
ولی عشق تو غالب مینماید
دلم بردی و گفتی دل نگهدار
که دل در عشق راغب مینماید
چگونه دل نگه دارم ز عشقت
که گر دل هست غایب مینماید
غم عشقت به جان بخرید عطار
که چون شادی مناسب مینماید