جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۲

بیچاره دل به درد تو تا کی بود صبور

جان را تو قوّتی و دلم را تویی سرور

تا چند صبر باشدم از روی مهوشت

تا کی بود شکیب بگو دیده را ز نور

آنچ از فراق تو به سر ما گذشت دوش

شرح بلای آن نتوان گفت در حضور

در جنّت ار برند مرا بی حضور دوست

بی وصل جان فزاش نخواهم جمال حور

ای جان نازنین من آخر بگو ز ما

تا کی تو دور باشی و من باشم از تو دور

آخر ترّحمی به من و حال من بکن

بیچاره دل ز روی تو تا کی شود به دور

گویی صبور باش به هجران تو در جهان

دیدی که هیچکس شود از جان خود صبور