جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۷

آمد نسیم صبحدم وز یار می آرد خبر

یاری که گر بینیش رو خیره شود در وی بصر

ای من غلام روی تو جان می دهم بر بوی تو

ساکن شدم در کوی تو بر ما نمی آری گذر

بادت فدا جان رهی داغم به دل تا کی نهی

ای قامت سرو سهی از مردمی درمانگر

از غمزه شهلای تو وز روی شهر آرای تو

آن قامت و بالای تو بر خون ما بندد کمر

آشفته ام چون موی تو روی دل ما سوی تو

در آرزوی روی تو تا کی خورم خون جگر

چشمان مستت خورده می روی تو چون گل کرده خوی

ای نور دیده تا به کی بر ما نیندازی نظر

ای دیده ی پر خون من بر اشک چون جیحون من

بر طالع وارون من رحمی کنی جانا مگر

یک شب نیامد پیش من صد نیش زد بر ریش من

با این همه در کیش من جان کرده ام پیشش سپر

ای نور هر دو دیده ام بس در جهان گردیده ام

بالله اگر من دیده ام همچون تو منظوری دگر

هر لحظه ای گریان شوم وز شوق سرگردان شوم

در عید تو قربان شوم چون سروم ار آیی به بر

فارغ تو از حال جهان ای مه رخ نامهربان

من بر فدایت می کنم جان و جهان و مال و سر