جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۸

عاشقان را نیست در کویت نظامی این بتر

صبح هجران تو را خود نیست شامی این بتر

ای بسا زهر هلاهل کز غمت نوشیده‌ام

شربت وصلت نخوردم نیم جامی این بتر

کام جانم تلخ گشت از شربت هجران تو

دل ز وصلت کی رسید آخر به کامی این بتر

مرغ جانم را نشیمن شست زلفین تو بود

نیست آرامش کنون در هیچ دامی این بتر

با شب وصل توام خوش بود عمری پیش ازین

چون نبودش با من مسکین دوامی این بتر

سوختم در آتش هجران آن روی چو ماه

می‌کشم صد گونه جور از دست خامی این بتر

او طبیب درد من باشد ولی کم می‌نهد

بر سر رنجور هجر از لطف گامی این بتر

دردم از حد رفت و یاری نیستم کس در جهان

جز صبا کز من برد سویش پیامی این بتر

داغ مهرش بر جبین جان نهادستم نخست

لیک می‌آید ز ما ننگش زمانی این بتر