جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۷

در جهان غیر تو ای دوست ندارم دلبر

که تو را گفت که بیهوده ز یاران دل بر

چون ببردی دل و جان از من بیچاره کنون

مرهمی نه ز وصالت به دل ما دلبر

نسبت قدّ تو با سرو کنم یعنی چه

که ورا پای ز چوبست و درختی بی بر

در شب ظلمت هجران تو سرگشته شدم

باز هم بوی سر زلف تو گشتم رهبر

چون درون حرم جان و دلم منزل تست

حلقه وار از چه سبب من شب و روزم بر در

چه شود گر بنوازی ز سر لطف شبی

بنده ی سوخته دل را و در آری در بر

گر مراد من بیچاره ز لعلم بدهی

گویم از جان و جوانی ز جهانی برخور