جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۳

دل به جان آمد ز دست جور یار

غم نخوردم یک زمان آن غمگسار

از جفا نگذاشت چیزی کاو نکرد

بامن دلخسته آن زیبا نگار

همچو زلف آشفته گشتم در غمش

ای مسلمانان به سان روزگار

یاد من گویی برفت از یاد او

بی وفایی پیشه کرد آن گل عذار

هر که عشق روی گل دارد بگو

تا بپوشد از سلحداران خار

تشنگان را بر دهان جان چکان

قطره ای زان هر دو لعل آبدار

پای دارم در جهان چون بندگان

تاجدارا دستم از دامن مدار