چه چاره چونکه دل از وی به کام دل نرسید
زلال لعل لب او به کام دل نچکید
به کام دل نرسیدم شبی به دولت وصل
ز درد روز فراق تو جان به لب برسید
۳
منه تو بار گران بیش از این به شخص ضعیف
ستمگرا که از آن پشت طاقتم بخمید
به حال زار غریبی نزار رحمت کن
که جان بداد به هجران و روی دوست ندید
بکرد مرغ دلم در هوای جان پرواز
که تا شراب مودّت ز جام عشق چشید
۶
دل ضعیف ستمدیده بلاکش من
بیا که از دو جهان مهر روی تو بگزید
بیا و کلبه احزان ما منوّر کن
ز حد گذشت میان من و تو گفت و شنید
چه شد چه بود که آن ماه روی مشکین بوی
به سان آهوی وحشی ز پیش ما برمید
نشان که داد چو من بنده در جهان یکدل
بتی ستمگر شوخ ای نگار چون تو که دید