جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۳

چه چاره چونکه دل از وی به کام دل نرسید

زلال لعل لب او به کام دل نچکید

به کام دل نرسیدم شبی به دولت وصل

ز درد روز فراق تو جان به لب برسید

۳

منه تو بار گران بیش از این به شخص ضعیف

ستمگرا که از آن پشت طاقتم بخمید

به حال زار غریبی نزار رحمت کن

که جان بداد به هجران و روی دوست ندید

بکرد مرغ دلم در هوای جان پرواز

که تا شراب مودّت ز جام عشق چشید

۶

دل ضعیف ستمدیده بلاکش من

بیا که از دو جهان مهر روی تو بگزید

بیا و کلبه احزان ما منوّر کن

ز حد گذشت میان من و تو گفت و شنید

چه شد چه بود که آن ماه روی مشکین بوی

به سان آهوی وحشی ز پیش ما برمید

نشان که داد چو من بنده در جهان یکدل

بتی ستمگر شوخ ای نگار چون تو که دید