جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۲

گفته‌ام درس ثنای تو ز جان در شب عید

گرچه از دولت وصل تو بعیدیم به عید

سر ز شادی به فلک سایم و قدری یابم

گر شوم در شب هجران تو از وصل سعید

شد دماغ دل من باز معطّر به صبوح

تا که بوی سر زلفین تو از باد شنید

دل آشفتهٔ سرگشته درافتاد به دام

تا سر زلف پریشان تو از دور بدید

رخ زیبای ترا دید مه چاردهم

بی تکلّف ز تحیر سرِ انگشت گزید

چون بدیدم رخ دلبند تو گفتم جانا

شکر ایزد که مرا جان بر جانان برسید

دیدهٔ دهر هر آن گوهر اشکی که فشاند

بر سر خاک جهان مهر گیاه تو دمید

ای دلارام تو دانی و خدا می‌داند

این دل غمزده از دست فراقت چه کشید