جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۸

دل به درد آمد و از دوست به درمان نرسید

عهد بشکست دلارام و به پیمان نرسید

جان رسیدم به لب ای نور دو چشمم دانی

عمر بگذشت و شب هجر به پایان نرسید

گشته پامال فراق رخ یارم چه کنم

قصه ی غصه ی موری به سلیمان نرسید

من بعید از رخ تو گشتم و در عید رخت

چه توان کرد که این لاشه به قربان نرسید

دل پردرد ضعیفم به تمنای رخت

جان بداد از غم و یک لحظه به جانان نرسید

ناله ها در شب دیجور زنم در غم او

شمع جمعم ز چه رو سوی گلستان نرسید

من جهان و دل و جان در سر کارش کردم

دولت وصل تو جانا به من آسان نرسید