جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۷

عاقبت درد من خسته به پایان نرسید

سر سرگشته ام از وصل به سامان نرسید

پایمال شب هجران شده چون مور ضعیف

شمّه ای قصه ی دردم به سلیمان نرسید

دردم از حد شد و جز ناله ندارم همدم

که بگویم دمکی درد به درمان نرسید

روز وصل تو نشد روزی آن خسته جگر

شب هجران تو ای دوست به پایان نرسید

در فراق رخ زیبای تو ای جان جهان

چه کنم دست دلم جز به گریبان نرسید

جان بدادم به غم عشق مپندار چنین

دولت وصل تو ای جان به من آسان نرسید

در وفای تو دل از دست بدادم جانا

عهد بستی تو بسی لیک به پیمان نرسید