جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۵

از دست هجر تو دل تنگم به جان رسید

بس تیر غم که بر دل و جان جهان رسید

من ناتوان و بی دل و تو پادشاه حسن

واجب بود به غور دل ناتوان رسید

بار دگر به دولت وصلت اگر رسم

گویم غم فراق ولی کی توان رسید

فریاد من برس که ز دست فراق تو

فریادم از زمین همه بر آسمان رسید

چندان ز هجر روی تو آبم ز چشم رفت

کز فرق ما گذشت و سر فرقدان رسید

تیغ جفای خلق و خدنگ فراق تو

از دل گذشت مطلق و بر استخوان رسید

دل بیش از این تحمّل هجران نمی کنم

جان جهان ز دست فراقت به جان رسید