جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۱

مگر روزی شب هجران سرآید

درخت وصل جانان در برآید

مگر سرو قد دلدارم از در

شبی از روی غمخواری درآید

بگفتم ترک عشق او کنم لیک

کنم ترک غمش گر دل برآید

شب هجران چو زلفش تیره رنگست

چو عمر دشمنت هم آخر آید

مریض عشق جانانم چه باشد

گرم دلبر به پرسش بر سر آید

بجز جانی ندارم در وفایش

به پایش افکنم گر دلبر آید

جهان را کس نماند بی خداوند

چو خصمی رفت خصمی دیگر آید