جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۰

نه دلبری که دلم زو دمی بیاساید

نه همدمی که به دردم دمی به کار آید

نه دوستی که بپرسد ز حال زارم را

نه محرمی که بگویم چنانچه می باید

به غیر مردم چشمم که در غم هجران

به زجر خون دلم را ز دیده پالاید

بگو که با که توان گفت حال زارم را

به غیر باد که از کوی دوست می آید

بگفتمش که تویی محرم دل عشّاق

اگر خبر کنی او را ز حال ما شاید

بگو به تیغ ستم بیش ازین مریزم خون

کرا نمی کند این خون که دست آلاید

چو بر مراد جهان نیست کار ما ای دل

نه آنچنان که تو خواهی چنانچه می باید