شب نیست کز غمت جگرم خون نمیشود
وز راه دیدهام همه بیرون نمیشود
رنگم چو کهرباست ولی از سرشک چشم
آن نیست کز فراق تو گلگون نمیشود
هرشب مرا به وعدهٔ وصلش دهد امید
وآن نیز هم به طالع وارون نمیشود
دارم قدی به سان الف در فراق تو
باور مکن که چون صفت نون نمیشود
آن زلف کافرش که چو افعیست پیچ پیچ
مشکل در آن که رام به افسون نمیشود
گفتم میسّرم شود ای دوست روز وصل
تدبیر و چاره چیست کنون چون نمیشود
ای دل غم جهان تو از این بیشتر مخور
چون اقتضای دور دگرگون نمیشود