جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۵

دلبرا نقش خیالت ز دل ما نرود

مُهر مهرت نفسی زین دل شیدا نرود

نگذرد بر من سودا زده روزی به غلط

که دلم از سر زلف تو به سودا نرود

لحظه ای در همه اوقات میسّر نشود

که ز هجرت ستمی بر من شیدا نرود

عاشق خسته چو بر خاک درت ساخت مقام

گر به تیغش بزند حاسد از آنجا نرود

امشبم وعده فردا چه دهی می ترسم

که مرا کاری از این وعده فردا نرود

مدعی منع من از صحبت جانان چه کنی

که به بادی مگس از صحبت حلوا نرود

سیل مژگان من خسته جهان کرد خراب

بس عجب دارم ار این سیل به دریا نرود