جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۲

یار ما را بیش از این با ما سر یاری نبود

در غم حال منش یک لحظه غمخواری نبود

زاری من از فلک بگذشت و در هجران او

وآن بت سنگین دلم رحمش بر آن زاری نبود

دل ببرد و جان شیرینم به دست غم سپرد

رحمتی بر من نکرد از رسم دلداری نبود

این دل مسکین بجز اندوه و غم حاصل چه کرد

کار چشمم در فراقش غیر خونباری نبود

غیر یاد او درون خاطر من کس نگشت

جز ثنایش بر زبان جان من جاری نبود

دوش باری در فراق روی چون خورشید او

در دو چشمم جز خیال یار بیداری نبود

در گذارش دیدم و از من بگردانید روی

آشنایی با منش هرگز تو پنداری نبود

گفتم آخر باوری ده تا ز وصلت برخورم

گفت خاموش ای گدا این شیوه یاری نبود

بار بسیار از جهان بر جان ما هست ای صنم

حاجت جور و جفای تو به سر باری نبود